می خواست واقعی باشد....

 

مردی از نیمه شب دچار فلسفه بود

و همان مرد خوب دار زد خود را

قول داده بود واقعی باشد

مرد بی بال و پر بدون یک رویا

 

زن:

در حیاط خانه اش مترسکی پیداست

تخت، بی تاب و همسر نیست

چهره ای مثل او میان مزرعه بود

دست باز ایستاده بود و دیگر نیست

 

 مرد:

اول صبح چشم او واشد

اولین جمله در سرش حک بود

"قول داده بود واقعی باشد"

همسر حامله ش ولی مترسک بود

 

خیره بود از اتاق توی مزرعه اش

همسرش دست باز خشک جایش بود

تکه چوب نازکی شبیه یک پایه

جای پایین تنه بجای بپایش بود

 

اولین جمله در سرش لرزید

"قول داده بود واقعی باشد"

بی صدا رفت کنار پنجره گفت:

- یک مترسک است صد در صد...

                                                

 فلسفه ی واقعی نیاز قلبش بود

گیر یک دلیل خوب و خالی بودتت:

-همسرم بعد  نیمه شب مترسک بود

این دلیل تا ادامه دادن عالی بود....

 

مثل دیروز هی قدم می زد

در تن اتاق سرد و بی تغییر

رو به ایینه کرد خیره و مبهوت

آدمی بود در نقابک تصویر

 

صورتش یک نقاب خالی بود

بی دهان و چشم و حجم دماغ

واقعی بود بی شک این تصویر!!!

در کنار مه، میان نور چراغ...

 

لحظه ای بعد حس اختناق شدید

دور گردنش طناب سردی بود

چند لحظه بعد کبودی تصویر

توی دنیای واقعی همیشه مردی بود،

 

که آرزو داشت واقعی باشد

دور باشد از دروغ و وهم و خیال

مرد مرده از کبودی اعدام

آدمی مدرن بود، بی پر و بال

 

واقعیت میان حجم آن خانه ست

روح گیج او میان قلبش ماند

با کبود طناب خیره بود از سقف

مرد بی بال و پر که فلسفه میخواند....

 



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 22 خرداد 1394برچسب:شعر , چار پاره , ادبیات مدرن , | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد